کد مطلب:129826 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:140

داستان راهب و سر مقدس
سبط ابن جوزی در كتاب تذكرة الخواص چنین نوشته است «... ابن زیاد سر حسین (ع) را به همراه اسیرانی كه با ریسمان بسته شده بودند نزد یزید فرستاد. آنها زنان و دختران رسول خدا (ص) را با سر و روی باز بر شترهای بی جهاز سوار كردند! به هر منزلگاهی كه می رسیدند. سر مبارك را از صندوق مخصوص بیرون می آوردند و آن را بر نیزه می كردند و در طول شب تا هنگام حركت از آن نگهبانی می كردند. سپس آن را به صندوق باز می گرداندند و حركت می كردند. تا آنكه در منزلگاهی فرود آمدند. در آنجا صومعه ای


بود و راهبی در آن به سر می برد. طبق معمول سر را بیرون آوردند. آن را بر نیزه كردند و طبق معمول نگهبانان سرگرم نگاهبانی شدند و نیزه را به صومعه تكیه دادند.

نیمه شب مرد راهب دید كه نوری از محل سر به سوی آسمان می تابد. پس نزد آن گروه رفت و پرسید: شما كه هستید؟

گفتند: ما مأموران ابن زیاد هستیم.

گفت: این سر از كیست؟

گفتند: سر حسین بن علی بن ابی طالب، فرزند فاطمه، دختر رسول خدا (ص)!

گفت: پیامبرتان؟

گفتند: آری

گفت: چه بد مردمی هستید شما! اگر مسیح پسری داشت، او را در كاسه چشم خود نگه می داشتیم! سپس گفت: از شما تقاضایی دارم.

گفتند: چه تقاضایی؟

گفت: ده هزار دینار دارم. آن را بگیرید و امشب سر را به من بدهید و هنگام حركت پس بگیرید.

گفتند: موافقیم زیانی ندارد!

پس سر را به او دادند و او دینارها را به آنان داد. راهب سر را گرفت و آن را شستشو داد و خوشبو كرد. سپس آن را بر زانو گذاشت و نشست و همه ی شب را گریه كرد. بامدادان گفت: ای سر، من تنها مسؤول خویشتنم و من گواهی می دهم كه خدایی جز الله نیست و جد تو، محمد، رسول خدا است و خدای را گواه می گیرم كه من غلام وبنده ی تو هستم.

سپس از صومعه و آنچه در آن بود دست كشید و به خدمت اهل بیت (ع) درآمد. ابن هشام در سیره گفته است: آنها سر را گرفتند و حركت كردند. چون به نزدیكی دمشق رسیدند، به یكدیگر گفتند: بیایید تا دینارها را با هم تقسیم كنیم، مبادا كه یزید آنها را ببیند و از ما بستاند!

كیسه ها را برداشتند و باز كردند و دیدند كه دینارها تبدیل به سفال شده است. در یك روی سكه نوشته بود: «گمان مبر كه خداوند از آنچه ستمگران می كنند غافل است»؛


و بر روی دیگرش نوشته بود: «ستمگران خواهند دانست كه به چه جایی باز خواهند گردید». پس آن را درون «نهر بردی» [1] انداختند. [2] .

خوارزمی نیز نظیر همین قصه را نقل كرده است؛ آنجا كه می گوید: «نقل شده است كه چون سر حسین (ع) را به شام می بردند، شب فرارسید و آنان نزد مردی یهودی فرود آمدند. پس از آنكه نوشیدند و مست كردند، به او گفتند: سر حسین نزد ماست! گفت: نشانم بدهید. آنها سر را در حالی كه از آن نوری به آسمان می تابید نشانش دادند. یهودی شگفت زده شد و از آنها خواست كه سر را به او امانت دهند و آنان نیز دادند. یهودی - كه سر را به آن حال دیده بود - خطاب به آن گفت: نزد جدت از من شفاعت كن. پس خداوند سر را به سخن آورد و گفت: شفاعت جد من مسلمانان را شامل می شود و تو مسلمان نیستی!

یهودی خویشاوندانش را گرد آورد. سپس سر را گرفت و درون طشتی نهاد و رویش گلاب ریخت و میان آن كافور و مشك و عنبر ریخت. سپس به فرزندان و نزدیكانش گفت: این سر فرزند دختر محمد (ص) است.

سپس گفت: افسوس كه جدت نیست تا به دست او اسلام بیاورم. افسوس! تو زنده نیستی تا به دست تو اسلام بیاورم و در ركابت بجنگم! اگر اینك اسلام بیاورم آیا در قیامت از من شفاعت می كنی؟

خداوند سر را به سخن آورد، به طوری كه با زبان رسا گفت: اگر مسلمان شوی من از تو شفاعت می كنم. این جمله را سه بار گفت و خاموش شد. پس مرد یهودی و نزدیكانش مسلمان شدند!

خوارزمی گوید: شاید این مرد یهودی راهب قنسرین بوده است، چرا كه او به دست


امام حسین (ع) اسلام آورد و یاد او در اشعار آمده است؛ و جوهری و جرجانی در مرثیه های امام حسین (ع) از او یاد كرده اند. چنان كه در جای خود خواهد آمد، ان شاء الله.»

از دیدگاه ما هیچ منعی ندارد كه داستان راهب یهودی یا نصرانی تكرار شده باشد؛ و این واقعه در چند منزلگاه روی داده باشد. چنان كه دلیلی برای منحصر ساختن آن در منزلگاهی واحد و با راهبی واحد، وجود ندارد. زیرا می دانیم راههایی كه شهرهای بزرگ را به هم متصل می كرد، پر از صومعه و دیر بود!

سید هاشم بحرانی به نقل از طریحی می نویسد: افرادی ثقه از ابوسعید شامی نقل كرده اند كه گفت: روزی با آن گروه فرومایه ای كه سر حسین (ع) و اسیران را به شام می بردند همراه بودم. چون به دیر مسیحیان رسیدند، شنیدند كه نصر خزاعی لشكری گرد آورده و قصد دارد كه نیمه شب به آنها حمله كند. پهلوانان را بكشد و شجاعان را به خاك افكند و سرها و اسیران را بگیرد. از آنجا كه دشمن توان چیره شدن به دیر را نداشت، فرماندهان توافق كردند كه شب را به آنجا پناه ببرند.

پس شمر همراه یارانش به در دیر رفت و با صدای بلند ساكنان آنجا را صدا زد. كشیش بزرگ آمد و با دیدن لشكر گفت: شما كه هستید و چه می خواهید؟ شمر گفت: ما از لشكر عبیدالله بن زیاد هستیم و از عراق به شام می رویم.

گفت: به چه منظور؟

گفت: شخصی در عراق یاغی گری می كرد و بر یزید شورید و لشكر گرد آورد. یزید نیز لشكری گران مهیا ساخت و او را كشتند. اینها سرهایشان است و این زنان اسیرانشان!

كشیش نگاهی به سر حسین (ع) انداخت و دید كه از آن نور می تابد و پرتوش به آسمان می رسد. پس هیبت آن سر در دلش افتاد.

گفت: دیر ما گنجایش شما را ندارد. سرها و اسیران را داخل بیاورید و خود از بیرون مواظب باشید. اگر دشمنی به شما حمله كرد با او بجنگید و نگران اسیران و سرها نباشید. آنان سخن صاحب دیر را پسندیدند و گفتند: نظر خوبی است!

آنگاه سر حسین (ع) را درون صندوقی گذاشتند و آن را قفل كردند و به همراه زنان و زین العابدین (ع) به داخل دیر فرستادند؛ و صاحب دیر آنان را در جایی مناسب سكنی داد.


سپس صاحب دیر در صدد دیدن سر شریف برآمد و اطراف اتاقی را كه صندوق در آن بود نگاه می كرد. اتاق روزنه ای داشت و او از آنجا داخل اتاق را دید كه نورانی شده است و دید كه سقف اتاق شكافت و از آسمان تختی فرود آمد كه از اطرافش نور می تابید. زنی زیباتر از حوریان بهشتی بر آن نشسته بود و كسی فریاد می زد: چشمها را ببندید و نگاه نكنید. در این هنگام زنانی چند كه حوا، صفیه؛ همسر ابراهیم، مادر اسماعیل؛ راحیل، مادر یوسف؛ مادر موسی؛ آسیه؛ مریم و زنان پیامبر (ص) از آن اتاق بیرون آمدند.

سپس سر را از صندوق بیرون آوردند و زنها یكی پس از دیگری سر را بوسیدند. چون نوبت به حضرت زهرا (س) رسید چشمان صاحب دیر تار شد. او با چشم نمی دید ولی سخن را می شنید. در این هنگام شنید كه بانویی می گوید: سلام بر تو ای كشته ی مادر، سلام بر تو ای مظلوم مادر، سلام بر تو ای شهید مادر، سلام بر تو ای جان مادر؛ غم و اندوهی به تو نرسد، خداوند در كار من و تو گشایشی كند و انتقام خونت را برای من بگیرد.

صاحب دیر با شنیدن صدای گریه ی زنانی كه از آسمان آمده بودند، ترسید و از هوش رفت. چون به هوش آمد، دید كه شخصی به سوی خانه فرود آمد و قفل و صندوق را شكست و سر را بیرون آورد و آن را با كافور، مشك و زعفران غسل داد؛ و در برابر خویش گذاشت و به آن نگاه می كرد و می گفت: ای برتر از همه ی سرهای فرزندان آدم، ای بزرگ، ای كریم همه ی عالمها! گمان دارم كه تو از كسانی هستی كه خداوند در تورات و انجیل آنان را ستوده است؟ و تو كسی هستی كه خداوند به تو فضیلت تأویل را داده است. زیرا بانوان بزرگ دنیا و آخرت بر تو می گریند و نوحه سرایی می كنند!

من می خواهم كه تو را با نام و صفت بشناسم!

سر به فرمان خداوند به سخن درآمد و گفت: منم مظلوم! منم مقتول! منم مهموم! منم مغموم! منم كه به شمشیر دشمنی و ستم كشته شدم! منم كسی كه با جنگ گمراهان بر من ستم شد.

صاحب دیر گفت: تو را به خدا سوگند ای سر باز هم برایم بگو!

سر گفت: اگر از سرگذشت و نسب من می پرسی، منم فرزند محمد مصطفی! منم فرزند علی مرتضی! منم فرزند فاطمه ی زهرا (س)! منم فرزند خدیجه ی كبرا! منم فرزند


عروة الوثقی! منم شهید كربلا! منم مظلوم كربلا! منم كشته ی كربلا! منم تشنه ی كربلا! منم آب نخورده ی كربلا! منم هتك شده ی در كربلا!

راوی گوید: صاحب دیر پس از شنیدن این سخنان از سر حسین (ع)، شاگردان و مریدانش را جمع كرد و داستان را برایشان باز گفت. آنان كه هفتاد تن بودند گریه و زاری سر دادند و ناله كردند. عمامه ها را از سر افكندند و گریبانها را چاك دادند و نزد سرور و مولایمان علی بن الحسین (ع)، زین العابدین آمدند و زنار را بریدند و ناقوس را شكستند! از كارهای یهود و نصارا دوری كردند و به دست آن حضرت اسلام آوردند؛ و گفتند: ای فرزند رسول خدا (ص)! فرمان بدهید تا به سوی این قوم كافر برویم و با آنان بجنگیم، زنگار از دل بزداییم و انتقام سرورمان را بگیریم!

امام (ع) به آنان فرمود: این كار را مكنید، چرا كه خداوند عزیز و توانا به زودی از آنان انتقام می گیرد. پس صاحبان دیر از اقدام به جنگ منصرف شدند. [3] .


[1] نهري است در دمشق كه از زبداني سرچشمه مي گيرد.

[2] تذكرة الخواص، ص 237 - 236. قطب راوندي نيز با اندكي اختلاف همين روايت را نقل كرده است، اما مكان وقوعش را ننوشته و گفته است كه امير كاروان عمر سعد بود! (ر. ك. الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 580 - 577، شماره 2) شيخ عباس قمي گفته است: «مي گويم: آنچه از تواريخ و سيره ها برمي آيد اين است كه عمر سعد با كساني كه به شام رفتند همراه نبود؛ و بسيار بعيد است كه با آنها بوده باشد». (نفس المهموم، ص 424).

[3] مدينة المعاجز، ج 4، ص 126.